گرفتن رستم رخش را


Episode Artwork
1.0x
0% played 00:00 00:00
Oct 07 2021 6 mins   4
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي بدلخواه بگزيند.

چنين کردند. اما هر اسبي که رستم پيش مي کشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش از نيروي رستم خم مي شد و شکمش به زمين مي رسيد. تا آنکه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيکر:

دوگوشش چودوخنجرآبدار

برو يال فربه، ميانش نزار

در پش ماديان کره اي بود سيه چشم و تيز تک، ميان باريک و خوش گام:

تنش برنگار از کران تا کران

چو برگ گل سرخ بر زعفران

به نيروي پيل و ببالا هيون

به زهره چو شير که بيستون

رستم چون چشمش برين کرّه افتاد کمند کياني را خم داد تا پرتاب کند و کرّه را به بند آورد. پيري که چوپان گله بود گفت «ای دلاور، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد «اين اسب کيست که بر رانش داغ کسي نيست؟» چوپان گفت «خاوند اين اسب شناخته نيست و در باره آن همه گونه گفتگوست. نام آن "رخش" است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هربار که مادرش سواري را ببيند که در پي کرّه اوست چون شير به کارزار درمي آيد. راز اين برما پوشيده است. اما تو بپرهيز و هشدار

که اين ماديان چون درآيد به جنگ

بدرّد دل شير و چرم پلنگ

رستم چون اين سخنان را شنيد کمند کياني را تاب داد و پرتاب کرد و سر کرّه را در بند آورد. ماديان بازگشت و چون پيل دمان بر رستم تاخت تا سر وي را به دندان برکند. رستم چون شير ژيان غرش کنان با مشت برگردن ماديان کوفت. ماديان لرزان شد و برخاک افتاد و آنگاه برجست و روي پيچيد و بسوي گله شتافت. رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست يازيد و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم برپشت رخش نيامد، گوئي خود از چنگ و نيروي رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت «اسب من اينست و اکنون کار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و به تاخت درآمد.

سپس از چوپان پرسيد «بهاي اين اسب چيست؟» چوپان گفت «بهاي اين اسب بر و بوم ايران است. اگر تو رستمي از آن توست و بدان کار ايران را به سامان خواهي آورد.» رستم خندان شد و يزدان را سپاس گفت و دل در پيکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زماني رخش در تيزگامي و زورمندي چنان شد که مردم براي دور کردن چشم بد از وي سپند در آتش مي انداختند.

دل زار زر شد چو خرّم بهار

زرخش نو آئين و فرّخ سوار