آوردن رستم کیقباد را از البرز کوه


Episode Artwork
1.0x
0% played 00:00 00:00
Nov 13 2021 14 mins   4
تهمتن (رستم) زمین را بوسید و سوار بر اسب به سوی کیقباد راهی شد. طلایه دار سپاه ترکان چو آنها را بدید به سویشان حمله کرد. رستم یک تنه چون کوهی همه آنها را با گرز گاو سر خویش بر زمین افکند. بسیاری از تورانیان کشته شدند و بسیاری از رزم گریختند، عده ای سوی افراسیاب رفتند و آنچه گذشت را برایش بازگو کردند.
افراسیاب خشمگین شده بود، قلون را که جنگاوری حیله گر بود با لشکری سوی آنان فرستاد. قلون راه را بر نامداران ایران زمین بست و رستم از آن سو به سوی البرز کوه می تاخت.
در نزدیکی البرز کوه جایگاهی باشکوه دید، درختان بسیار و آب روان، تختی آراسته دید که جوانی خوش سیما روی آن در سایه گاهی نشسته، هیبتی دارد چون پهلوانان و لباس رزم بر تن دارد و چون رستم به آنها رسید او را پذیرفتند و از او پذیرایی کردند و رستم در پاسخ گفت: ای نامداران گردن فراز من باید به البرز کوه بروم که کاری بس مهم بر دوش من است. آنها گفتند ای پهلوان نامدار اگر سوی البرز می روی بگو به دنبال که می گردی تا تو را راهنمایی کنیم که ما مردم آن دیاریم و در اینجا چنین بزمی بر پا کرده ایم.
شاهی است در آنجا پاکیزه تن، سرافراز و از نژاد فریدون، نامش کیقباد است اگر او را می شناسید نشانی اش را به من بدهید. سرکرده آن دلیران زبان گشود و گفت من کیقباد را می شناسم اگر فرود آیی و با ما همسفره شوی نشانی کیقباد را به تو خواهم گفت. تهمتن تا نشان قباد را شنید بی درنگ از رخش فرود آمد و بر تخت نشست. جامی به دست او دادند و دیگری دستش را در دست گرفت و به رستم گفت از من نشان قباد را می خواهی تو او را از کجا می شناسی.
رستم پاسخ داد از پهلوان زال برایش پیامی آورده ام تخت پادشاهی ایران زمین را برایش آراسته اند و بزرگان او را به شاهی خواسته اند. پدرم زال مرا فرستاده است تا این پیام را برای قباد بیاورم و او را برای پادشاهی ایران زمین با خود به آنجا ببرم. اگر نشانی اش را می دانی به من بگو.
آن جوان خندید و گفت کیقباد از نژاد فریدون منم و نام پدرانم را یک به یک تا فریدون به یاد دارم. رستم تا این سخن را شنید از تخت فرود آمد و در مقابل او زمین را بوسید و پیغام زال را بی کم و کاست برایش باز گفت و از او خواست برای پادشاهی ایران زمین راهی شود.
زمین دو باز سپید آمدند و تاجی درخشان را بر سرم گذاشتند به همین دلیل به اینجا آمدیم و در کنار جو مجلسی شاهوار ترتیب دادیم.
رستم دلاور پاسخ داد این خواب نشانی است از یزدان پاک. اکنون برخیز تا سوی ایران رویم و به یاری دلیران سرزمین بشتابیم. قباد بی درنگ برخاست و سوار بر اسب جنگی به همراه رستم به سوی ایران زمین تاختند.
شب و روز آرام و قرار نداشتند تا به طلایه دار سپاه ترکان رسیدند و قلون دلاور از آمدن آنها آگاه شد. شاهنشاه ایران زمین تا او را بدید در مقابلش ایستاد. تهمتن به او گفت ای شهریار اکنون دیگر نیازی به نبرد تو نیست او در برابر من و رخش و گرزم یارای مقاومت ندارد و من نیز جز پروردگار از کسی کمک نمی خواهم. این را بگفت و رخش را به سوی دشمن تازاند. به چشم بر هم زدنی سواری را پخش زمین کرد. یکی را می گرفت بر دیگری می زد از بینی شان مغز سر بیرون می ریخت. بر زین اسب ها سواری نمانده بود.
قلون که دید چنین پهلوان پیلتن و دلاوری در برابر اوست و کسی یارای نبرد ندارد دست بر نیزه برد و به او حمله کرد. تهمتن نیزه قلون را گرفت، چنان که قلون از جنگاوری او در شگفت ماند. قلون را با نیزه اش از زمین بلند کرد و بر زمین کوفت. رخش قلون را با خواری به زیر سم های خود آورد و مغز سرش بیرون ریخت.
چند سواری که هنوز از دست رستم جان سالم به در برده بودند با دیدن قلون در آن خواری گریختند.تهمتن کیقباد را از طلایه سپاه ترکان عبور داد. آسمان تیره شده بود و خورشید جای خود را به مهتاب می داد.
رستم کیقباد را به نزد زال رساند، یک هفته ای موبدان رایزنی کردند و با کیقباد سخن گفتند. پس از آن همه به پادشاهی او گواهی دادند که جز او کسی شایسته پادشاهی ایران زمین نیست و یک هفته هم به جشن و سرور گذشت.