آشتی خواستن پشنگ از کیقباد
پشنگ سپهدار و بزرگ تورانیان در حالیکه اشک به چشمانش جمع شده بود از سخنان فرزند خود در شگفت ماند که چگونه در این نبرد شکست خورده است. پشنگ از میان بزرگان توران زمین، ویسه را برگزید که شخصی خوش سخن، هوشیار و خردمند بود. از آن سو دبیر نویسنده را پیش خواند تا نامه ای پر آب و تاب و خوش رنگ و بو بنویسد.
نگاه بر فریدون درود فرستاد که ما و شما از او داریم نژاد و این جنگ از کین ایرج آغاز شد و اکنون سزاوار است به آیین فریدون دست از جنگ و کینه برداریم از مرز جیحون به آن سو از آن شما و توران زمین را سزاوار ماست. بیایید یکدیگر را ببخشیم و دست از جنگ برداریم که زمین خاکی بیش از این نمی ارزد. چه بسیار از بزرگان ما و شما در این جنگ کشته شده اند همانا نیکی بهتر از بدکاریست و ما هم نمی خواهیم بیش از این خود را آزار دهیم.
آنگاه نامه را مهر و موم کرد و با اسبان تازی زرین ستام جواهرات خوب رویان به ایران زمین فرستاد. فرستادگان به ایران زمین رسیدند و نامه را به کیقباد دادند و با او به نرمی و خواهش سخن گفتند. کیقباد بعد از شنیدن پیام چنین پاسخی داد: شما که خود بهتر می دانید این ما نبودیم که جنگ را آغاز کردیم اولین ستم به ایرانیان از جانب تور بود که ایرج پادشاه ایران زمین را از ما گرفتند. این کینه پایان نیافت و افراسیاب با سپاهی به ایران حمله ور گشت.
در آن نبرد نوذر شاه را به گونه ای کشت که دل درندگان بیابان به درد آمد، از روی کینه و بدخواهی با اغریرث خردمند به گونه ای رفتار کرد که شایسته آدمی نباشد. ولی اگر شما از کردار بد خود پشیمان هستید و پیمان می بندید که دیگر سربازی از شما به خاک ایران نزدیک نشود من هم خود را با دشمنی شما آزار نمی دهم. آن سوی رود را به شما می سپارم شاید افراسیاب از این دشمنی دست بردارد.
آنگاه کیقباد پیمانی نوشت آن را به مهر کیانی آذین کرد و نزد پشنگ فرستاد از آن سو پشنگ از دیدن چنین پیمانی شادمان شد از سوی دبگر خبر این پیمان به رستم رسید نزد شهریار رفت و چنین گفت: ای پادشاه جهان به هنگام نبرد از در آشتی وارد مشو. آن ها پیش از نبرد سخن از آشتی نمی گفتند این گرز من بود که آن ها را ناچار به این کار کرد، پهلوان نامدار کیقباد پادشاه ایران زمین پاسخ داد
کیقباد خردمند رستم جوان را چنین پند داد و به او یادآوری کرد که اگر پادشاهی هست نبرد هم هست، اما زمانی که می توانی از درگیری دوری کنی چرا باید روزگار را بر خود و دیگران به تنگ آوری. تو هم باید همیشه آماده باشی ولی آسوده باش.
آنگاه به رستم و زال خلعت های شاهانه و اسبانی که درخور کیقباد بود داد بر سر پهلوان جوان تاجی از زر نهاد و خود کمربندی زرین بر اندام رستم پیلتن ببست. آنگاه او را روانه کرد اما زال را نزد خود نگه داشت و به او چنین گفت بدون تو تخت پادشاهی هم نبود این جهان به یک موی تو نمی ارزد که یادگار بزرگان ایران زمین هستی. آنگاه فرمان داد تا خلعتی را که برایش از یاقوت و فیروزه آراسته بودند به همراه تاج و کمربند کیانی آوردند.
برایش تختی آوردند که پنج فیل آن را حمل می کردند چنان با فیروزه آراسته شده بود که گویی از رود نیل درخشان تر است روی آنرا پارچه ای زربافت کشیدند و به او تقدیم کردند و آنگاه کیقباد از پهلوانان ایران زمین یک به یک یاد کرد و به آن ها هدایایی فراوان بخشید.
کیقباد با لشکر خود به سوی سرزمین پارس رفت و تخت پادشاهی خود را بیاراست و کیقباد خود را پناه مردم دانست و هر آنچه بود را هدیه پروردگار می دانست. او ده سال با مردم به خوبی و داد رفتار کرد و شهرهای بسیاری بنا کرد و آن ها را آباد کرد گرداگرد ری هزار شهر بنا کرد آنگاه به سوی پارس بازگشت و ستاره شناسان، موبدان و خردمندان ایران زمین را فرا خواند تا نزد او باشند و در اداره کشور به او کمک کنند کیقباد صدسال به نیکی پادشاهی کرد ولی این دنیا به که ماند.
کیقباد دانست زمان مرگ نزدیک است او چهار پسر داشت. پسر بزرگش کاووس نام داشت، پسر دوم کی آرش و سومی کی پشین بود و فرزند چهارمی هم داشت که نامش کی آرمین بود. کیقباد پسر بزرگ خود کاوس را فراخواند و خواست پس از او با بخشندگی و داد فرمانروایی کند. این جهان به چشم برهم زدنی خواهد گذشت و باید روانه سرای دیگر شویم تو نیز پس از من با مردم نیکی کن.
کیقباد تاج و تخت را به فرزند بزرگ خود کاووس سپرد و او را بسیار پند داد.