سندباد دوباره میل سفر به سرش میافتد. بار تجارت میبندد و از بغداد به بندر بصره رفته آنجا همراه جمعی از بازرگانان رهسپار چهارمین سفر دریا میشود. در میانهی دریا کشتی اسیر طوفان میشود و در اثر موج و باد تختههایش از هم میپاشد. سندباد و جمعی از بازرگانان به تخته پارهای میچسبند و خودشان را به جزیرهای میرسانند. در آن جزیره قصریست و در آن قصر جمعی آدم لخت و عریان که به اسیران خوراک فراوان میدهند و بعد که آن اسیر فربه و چاق شد برای خوراک پادشاه کبابش میکنند.