سیمرغ و جفت خشمگینش کشتی حامل سندباد و بازرگانان دیگر را با سنگهای کوهاندازه خرد میکنند. سندباد شناکنان خودش را به جزیرهای میرساند. در آن جزیره پیرمردی فرتوت را میبیند که در کرانهی نهر آبی نشسته و محزون و غمزده است. پیرمرد میخواهد به آن طرف نهر برود اما توان ندارد. از سندباد خواهش میکند او را بر کول بگیرد و از نهر آب بگذراند. سندباد او را به دوش میگیرد اما پیرمرد از گرده او پایین نمیآید. آن پیر که در داستان سندباد «شیخ دریا» نامیده میشود، یک شخصیت اسطورهای ایرانی به نام «دَوال پا» است. جانوری آدمنما که بر دوش طعمهاش مینشیند و تا زمانی که جان او را نگیرد، هرگز پایین نمیآید.