۱ نه این برف را دیگر سرِ بازایستادن نیست، برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم که به وحشت از بلندِ فریادوارِ گُداری به اعماقِ مغاک نظر بردوزی. باری مگر آتشِ قطبی را برافروزی. که برقِ مهربانِ نگاهت آفتاب را بر پولادِ خنجری میگشاید که میباید به دلیری با دردِ بلندِ شبچراغیاش تاب آرم به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا با سختیِ تیغهی خویش آزمونی میکند. نه تردیدی بر جای بِنمانده است مگر قاطعیتِ وجودِ تو کز سرانجامِ خویش به تردیدم میافکند، که تو آن جُرعهی آبی که غلامان به کبوتران مینوشانند از آن پیشتر که خنجر به گلوگاهِشان نهند.