Jun 21 2023 82 mins
این کتاب گویا قصهی «پاهوم» یکی از هزاران دهقان فقیر روسی است که از صبح تا شب در مزرعه کار میکنند، ولی هیچگاه پول زیادی به دست نمیآورند. پاهوم، بر روی زمین خودش زحمت میکشید که پس از مدتی زمین پیرزنی را نیز خرید و کارش را توسعه داد.
دو خواهر، یکی با مردی شهری و مغازهدار ازدواج کرده و دیگری با مردی روستایی به نام پاهوم ازدواج کرده است. آنها نشستهاند و دربارهی حالوروز خود صحبت میکنند. خواهر بزرگتر که شهری شده به خانهی خواهر کوچکتر در روستا آمده تا از زندگی مرفه خود برای او بگوید و فخر بفروشد. خواهر کوچکتر با اعتمادبهنفس قوی میگوید از زندگی فقیرانهی خودشان راضی است و هیچوقت آن را با زندگی مرفه خواهر شهریاش معاوضه نمیکند. خواهر بزرگتر او را ملامت میکند که این زندگی محدود، همراه با چیزهای مختصر، سرانجام او را فرسوده میکند و جوانیاش را به باد میدهد. خواهر کوچکتر برخلاف او معتقد است که زندگی خواهر بزرگتر در شهر، با آن درآمدهای کذایی شوهرش، همیشه متزلزل است؛ پس روزی به باد خواهد رفت و چون حلال نیست و از راههای نامناسبی به دست آمده، خیلی زود نابود میشود.
در این بین شوهر روستاییِ خواهر کوچکتر که در اتاق کناری دراز کشیده و مشغول استراحت است، حرفهای آنها را میشنود. افسوس میخورد که چرا زمیندار نیست. فکر میکند که اگر زمینهای بیشتری را در اختیار داشت، به این خواهرزن مغرور میفهماند که در آن صورت از خود شیطان هم نمیترسید و کارهای مهمی انجام میداد.
شیطان که در گوشهی اتاق مخفی شده بود، حرفهای مغرورانهی او را میشنود و زیر لب زمزمه میکند که: «باشه حتی از خود من هم نترس، هیچ اشکالی نداره. با هم دستوپنجه نرم میکنیم. من به تو هرچه زمین میخوایی، میدم؛ اما بدون که در آن صورت خیلی راحت در چنگ من میآیی.»
پاهوم فهمید زن ملّاک روستایشان میخواهد زمینهایش را به یک مهمانخانهدار پولدار بفروشد. کشاورزان دیگر روستا هم این موضوع را شنیدند و نگران شدند و چون توان خرید همهی زمینهای زن را نداشتند، قرار شد تا هرکدام قطعهای از زمینهای زن را بخرند. پاهوم هم به تکاپو افتاد تا هرطور شده از دیگران عقب نیفتد و سرانجام توانست زمینی را بخرد.
اهالی روستا به پاهوم که چهارنعل به سوی اربابشدن میتاخت، حسودی میکردند. آنها بهوضوح میدیدند که حرصوطمع جمعآوری مال و زیادکردن زمین تمام هوشوحواس پاهوم را به خود مشغول کرده است. پس با او لج میکردند و آزارش میدادند. سرانجام پاهوم از ماندن در آن روستا خسته شد و ... .
* دربارهی کتاب:
«یک آدم چقدر زمین میخواهد؟» یک داستان کوتاه از «لئو تولستوی» است که در سال ۱۸۸۶ منتشر شده و دربارهی مردی است که با حرصش به زمینخواری، همهچیز را از دست میدهد.
«جیمز جویس» در اواخر زندگیاش به دختر خود نوشت که این «بزرگترین داستانی است که ادبیات جهان آفریده است».
«لودویگ ویتگنشتاین»، فیلسوف آلمانی، یکی دیگر از تحسینکنندگان صاحبنام این داستان بود.
عناصری از این داستان کوتاه در فیلم آلمانی «اسکارابی: یک آدم چقدر زمین میخواهد؟» به کارگردانی «هانس یورگن سیبربرگ» در سال ۱۹۶۹ استفاده شده است. همچنین فیلم «تا غروب» به کارگردانی و نویسندگی «جعفر والی» در سال ۱۳۶۷ با الهام از این اثر ساخته شده است.