صدای شاعر - احمدرضا احمدی


Episode Artwork
1.0x
0% played 00:00 00:00
Nov 05 2024 28 mins   2

برنامه صدای شاعر

مصاحبه با احمدرضا احمدی

مجری: اسماعیل نوری‌علا

تهیه کننده : کامبیز وحیدی

رادیو ایران

1346

از آرشيو حسن طاهباز


با همه ی آن ها از همه ی زمین ها روییدیم

با گل های اقاقیا شکفتیم

با شاخه های ماه به خواب رفتیم

در کشتزار انبوه ستارگان دویدیم

در آینه، تصویر همه ی گل های رویا را چیدیم

درِ باغِ رویای کودکان را گشودیم و میوه های روشن و سبک

اندیشه شان را چیدیم

با دست های شفاف مان، در سبد آرزوی دختران، طلاهای دژم عشق را کاشتیم

در جام ساعت دیواری، گل‌های بنفشه را خواب کردیم

در پنجره‌ی خواب ماهیان بودیم و روی صدف‌های بسترشان طرح صیادان را کشیدیم

با همه‌ی دختران و پسران شهرهای نیافتنی، فانوس شکوفه‌ها را روشن کردیم و بر

درختان تهی از میوه‌ی جنگلی آویختیم

از مرز همه‌ی باغ‌های شیشه‌ای روشن که آویزش زرورق بود گذشتیم

از کرانه‌ی همه‌ی دیوارهای نفوذناپذیر که روکشش کاشی پژمرده بود عبور کردیم

همه‌ی گردن‌بندهای مروارید را که دانه‌هایش از غم بود گسستیم و دانه‌های

شسته و شفاف را

بر روی تصویر ماهیگیرانی که فقط حسرت را به تور کشیدند ریختیم

با رنگ‌ها به شهرها آمدیم

از شهرها بی طرح رفتیم.

صبحگاه، به کنار گل‌های یخ آمد

خورشید از پشت گل‌های یخ کنار رفت

تصوصر همه‌ی آنها بر روی گل‌های یخ دویده بود

تصویری از کودکان بود که از همه‌ی پیامبران زنده‌تر بودند

و اندوه باغ رویای کودکان، گل‌های یخ را آب کرده بود


کتاب طرح

احمدرضا احمدی


از خویشتن کنده شده‌ام

به باغ نگاهت راهی نیست

ساعت را بر دیواری نمور آویخته‌ام تا ساکت باشد

اگر لال بشوم برایت خواهم گفت:

دیوار را باید به ساعت آویخت

اکنون رفتن‌ها و آمدن‌ها

و پروازهای نگاه‌های شبانه

و هر چیز که در حال رشد است

برایم یکسان است

تو خویش را پرواز داده‌ای

اما من بر جای خواهم ماند

اکنون در اتاق و در بازار

و در هر جای دیگری که سقف دارد

مردمان خود را به چلیپا کشیده‌اند

اما من کوه و جنگل و زندگی دوگانه‌ی بهاری

و همه‌ی فصول دیگر را در جام ساعت خویش انبار کرده‌ام

اما من، خویش را

به خاطر عظمت یک فریاد و یک فغان

در پیچک‌های نجوا جاری نموده‌ام

من شاگرد تنبل کتاب‌فروشی‌ها

اکنون نیک می‌بینم

بشریت ایستاده است

و با همه‌ی گفته‌ها باز می‌توان سخن گفت:

که ما دو پنجره بودیم روبروی یکدیگر

یکی همیشه روشن

و دیگری همیشه تاریک

و می‌توان سرود:

ما دو شهر خواهیم شد

یکی انباشته از مردم

و دیگری تهی

ما دو واژه خواهیم شد در دو زبان

که هر دو گویای یک معنا ست

اگرچه نیک می‌دانم

که میوه‌ی آخرین همیشه آن خواهد بود

که مروارید اندیشه‌ها و خواسته‌های الوان ما

برای دختران شهر گردن‌بندی خاموش گردد

و جام آوای ما در سینه‌ی هیچ مرجانی نخواهد نشست

مگر تاریخ چیز دیگری

جز صف‌آرایی دو واژه در مقابل یکدیگر

ارمغان دارد؟

و ما همیشه فراموش می‌کنیم

که این دو واژه چه بوده است

و آسوده و بی‌خیال می‌گوییم:

در واژه‌ای که روبرویش

واژه‌ی متضاد او ست

استخوان اندیشه در تکه‌های رنگ پنهان گشته بود

پس چرا در سایه‌ی اندوهناک یک گل لاله عباسی

بنشینم و تاریخ را ورق زنم

و از هراس نخندم

من خواهم خندید

و خواهم گفت:

زندگی دور از هر تاریخی

انباشته از من، تو، نور، درخت و دیگران است

و گفته‌ام و باز می‌گویم

هر قفسی تجلی‌گاه پرواز است

و باز خواهم گفت:

من مادر آفتاب را به بند کشیده‌ام

تا پرستار درخت تنیده در میان من و تو باشد

من حوض را آب کرده‌ام

من ماهیان را نان داده‌ام

من باغ را شکوفانده‌ام

من از زرورق‌های مهربان زنجیر ساخته‌ام

و هراسی ندارم که پرندگان را در قفس باران کنم

بیا با هم به میدان شهر پرواز کنیم

آفتاب در میدان جاری است

درختان میدان گل‌های ابریشمی خواهد داد

چشمان تو میدان را آبی خواهد کرد

و من ماهیان را نیز آبی خواهم دید

ما در سبد خود بارورترین میوه‌ها را

به شهر خواهیم برد

شهر با همه‌ی گفتگوهای خود در ما خواهد نشست

و ما هر شب فانوس‌های آویخته بر بادبادک‌ها را

راهی آسمان خواهیم کرد

تا ابرهایی را که در مقابل ماه پرده‌ی استفهام کشیده است

بسوزانیم

نباید از قلاب‌سنگ‌ها بترسی

نباید از قلاب‌سنگ‌ها بترسی


کتاب روزنامه‌ی‌‌ شیشه‌ای


با اطمینان می‌فهمیدم چرا رنج، بوسه می‌شد

گفتگوی جهات شمال و جنوب کافی نبود تا عشق را دشنام دهم

شب همان قدر پهناور بود، که درخت از شدت سرما، از من لباس بخواهد

که من چشمان را کامل کنم

که خواب را، خفته در یک سطر باران، ببینم.

کدام خطر جنگ بود که من هر روز سردتر، در یک لبخند تکرار می‌شدم

من، وفادار به سرنوشت میلیون‌ها انسان نبودم

که نه من آنها را در خواب دیده بودم

و نه آنها مرا در بیداری

در دل می‌گفتم:

لباس نو که پوشیدم، قفل را که با عطر گشودم

میان قلب‌ها فرق نخواهم نهاد

رسوایی را کفن خواهم کرد

و لبخند را آنقدر ادامه خواهم داد

تا قلبم سرنوشت همه‌ی قلب‌ها باشد

طبل من کجا بود؟

صدای فرتوت من بوسه می‌خواست

بوسه می‌خواست تا شفا را، از بیماری‌های کامل بهار بیاورد

و من، حتی در خطرناک‌ترین دروغ‌ها، خویش را باور می‌کردم

حس من متون غم‌انگیز خطرناکی بود که از من، تنها، حرفه می‌خواست

من از میان جمعیت، خودم را بدست می‌آوردم

خودم را انتخاب می‌کردم

تا شفا یابم

می‌خواستم مؤدبانه گریبان

یک عطر، یک پروانه، یک کلید

و یک گاوآهن را

بگیرم

تا این وظایف هولناک صبح و شب را

به آنها

تلقین کنم

و در باران مرخص شوم

اما عقیده‌ام گمنام بود

آخرین حرفم از تقدیر بیم داشت

و عمرم

بی اغراق

کفاف مرا نمی‌داد

در را آهسته بستم

خود را در درگاه کاشتم

توقعات باکره‌ی من شباهتی به سال‌ها و روزها نداشت

اکنون قدرت و حکمرانی من

فقر لبخندی در طراوت و نابودی حادثه است


کتاب وقت خوب مصائب

با اطمینان می‌فهمیدم چرا رنج