پسر جوانی را به دوش گرفته بود. درست عین قالی انداخته بود روی شانهاش و سر و دستهای پسر از پشت سرش آویزان بود. سر خدام نعره میکشید و درست پای ضریح بیادبی میکرد که چرا زحمتش دادهاند و به چه حقی جلویش را گرفتهاند.
رسید مقابل ضریح. پسر را مثل یک گونی برنج زمین انداخت و رفت!